کمی برای ِ بعدتَر ها نوشت ..
+ عمری است
لب خندهای لاغر خود را در دل ذخیره میکنم :
باشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم ، روزی ب نام روز مبادا نیست
من روز مبادا را ساعت 10 صبح با خواندن شعر قیصر شناختم
روزی اگر خواستی برگردی باید روز مبادای من بیاییاما تو چه میدانی روز مبادای من کی است ؟
روز مبادایی ک این همه برایش رنج میکشم ، نمینویسم،
دوست نمیدارم ، زندگی نمیکنم ..
راستش را بخواهی خودم هم روز مبادایم را بلد نیستم
شاید اگر زودتر می امدی
و جواب دلتنگی هایم را همانطور ک میخواستم می دادی
حالا من هم روز مبادایم را بلد بودم
اما از ان ظهر سنگین ِ رفتنت ، روز مبادای تقویمم هر روز جا عوض میکند
هر ساعت رنگ عوض میکند
نظرات شما عزیزان: